۱۴۰۰ مهر ۸, پنجشنبه

Erased Notes Pt. III

 اگر تمام روزهایم را با این نور صبحگاهی شروع میکردم  هرگز به شب ها و بوسه های تو فکر نمی کردم اما این نور و این آسمان که بی شائبه در حال ریزش سعادتمندی است، چند لحظه‌ی دیگر دوباره سیاه خواهد شد.
من هرگز به سیاهی مطلق به ناٱمیدی مطلق اعتقادی نداشته ام چرا که می توانم چشم هایم را ببندم و رویا ببینم، در میان ستون های داغ جهنمی که در آن باشم تنگ‌تر در آغوشم بکشی، محکم تر و بوسه های تو آهوانی باشند که از اسارت صیاد گریخته به سوی انفجاری از نور می دوند و آنگاه که دوباره ببوسی‌ام جوان شوم و ساعت‌ها در لحظه‌ی بعثت من ذوب شوند و دوباره برای تو بنویسم‌ ای معشوق پریده رنگ ام.

۱۴۰۰ مرداد ۷, پنجشنبه

Erased Notes Pt. II

 Love Was Really Gone
چه شد که وقتی تو را دیدم فکر کردم که دیگر اینجا نیستم، زوزه ی ممتد باد ها قطع شده بود، اسمم را به تناوب تکرار می کردی و صدایت از ثانیه گرد ها و پادری خانه ها رد می شد، نوجوانی بودم که لذت بوسه او را فریفته بود، می دویدم در کوچه های غم زده ی شهر تا در کنجی و خلوتی  تمام شب را به آن بوسه و سرخی گونه ام فکر کنم، چه شد که جهان عجیب و مبهم من در گلستانی از نور فرو رفته بود؟ کتمان نمی کنم که ترس دارد این هجم از خیال، اینکه تو به همان سادگی که آمده ای بروی و وحشتی بر من مستولی شود، می گویی اینجا بوی تمیزی بیش از حدی می دهد، آنقدر که شبیه هیچ شده، شده است که شهد خیال در دهانتان تبدیل به تلخ کامی شود؟ و همان طور که آمده بودی با همان لطافت زنانه از دری که در خیال گشوده بودی رفتی با ساق هایی که از آن شعر می ریخت.

۱۴۰۰ مرداد ۶, چهارشنبه

Erased Notes Pt. I

 
 Lonerism 


یکی از همان حس های تنهایی دوباره به سراغم آمده است، فقط کمی شانه می خواستم تا شاید بتوانم اندکی، اندکی پیش از آنکه شب تمام شود روی شانه های کسی لحظه ای را آرام بگیرم، حاضر بودم دیواری را در تنهایی همین اُتاق بغل کنم، نباید می گذاشتم این احساس تنهایی که خفه ام می کند طبیعی شود، دوست داشتم کسی شروع به حرف زدن می کرد آنقدر که فراموش می کردم این نقطه را، دلم می خواست به خیابان بروم یا بگریزم تا نور نئون ها سردی صورتم را بپوشاند، دلم می خواست همین تلفن زنگ می خورد و صدایی می گفت تمام شد و آنگاه صفحه عوض می شد.

۱۴۰۰ تیر ۸, سه‌شنبه

Kiosk Diaries #06


Lost Art of Sensual Melancholy 
Embassy of Netherlands

 شکوفه‌ی گیلاسِ کوچولو می‌دانی که چه قدر غمگینم؟ می دانی که چگونه می خواهم‌ات؟ (شبیه به یک مُسَکن) ، ببخش که تقویم ها و ساعت ها این اختراع مهیب آلمانی‌ها من را سالها از خانه دور کرده است، ببخش که در آستانه‌ی بهترین روزهای جوانی‌ام نمیتوانم آن چنان که باید احساسات خویش را بروز دهم و جنایت فاصله اجازه نمیدهد انگشتانم انحنای زیبای صورتت را لمس کند، ببخش که فاصله وصله ای است که دارد بر تنم سبکی می کند، تک ستاره ام اگر می شد برایت داستانی می نوشتم، از این عصر مغموم ‌و آبی، از حجمه دلتنگی ساعت ۷ و آفتاب همیشه پشت ابر، و از طنین دل انگیز صدای تو که غروب خستگی‌هایم است در این شهر پردود و شلوغ...

۱۴۰۰ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

Kiosk Diaries #05

 For The Last Time 

Embassy of Slovenia

زندگی یکنواختی است عزیزکم ، شبیه پیچی که می چرخد، از من پرسیدی چه طور شب هایم را به صبح می رسانم؟ چه قدر ترسناک است که  تو می توانی با یک پرسش تمامی روز من را به خود مشغول کنی، امروز وقتی به طرز عمیقی در تو به یاد هایت سرک می کشیدم اتاق نامنظم تو را به یاد آوردم، و گفتی هنوز از نگاه های آن کودکان در کوچه هراس داری اگر چه دسته گلی را که برایت خریده بودم در خانه از یاد برده بودم و ناراحتی آن عصر تو برای همین مشتعل شده بود اما وقتی جلوی آینه رسیدی راهی برای تفهیم اشتباه من یافتی، اتاق همان گونه گرم و صمیمی بود، نقاشی های تو بر دیوار و صدای تو که می پیچید در بن خانه، لایه های یخ شکل می بست، می خواستی بروی و من بعد از آن روز تنها تصورم از تو شادی آن رفتن است، پرسیدی که آیا دوستت دارم و من بی وقفه آن لباس ها را بو می کشیدم آخرین بار، آخرین بار و آخرین بار ها اغلب شکست آدمی است هر چند که در دید من شکوه‌ناکیِ وداع بود.

۱۴۰۰ خرداد ۲, یکشنبه

Kiosk Diaries #04


French Embassy

آیا همیشه برای زندگی باید به گذشته رجوع کرد؟ چه قدر تلخ می شود اگر زندگی یک نفر حتی در گذشته هم فجیع و توام با کثافت بوده باشد، دیگر کدام خاطره یا یاد می تواند ما را از جهنم اکنون نجات دهد؟ کدام صورت یا کدام صدا؟ کدام بوسه‌ی تند؟ کدام شب دل‌انگیز؟ کدام صدا می تواند صدای آرامش باشد
چه کسی اندوه را در نبود خاطره می شوید؟



۱۳۹۹ آبان ۲۸, چهارشنبه

Kiosk Diaries #03

Embassy of Bahrain

مهیب ترین ساعت های پاییز بی شک ساعت ۷ عصر است جایی که نقطه فروپاشی کامل روز است بدون حتی تلالو یک اپسیلون از یک خاطره یا تشعشع نور، دریغ از نوک سوزنی به جا مانده از روز، جایی که شب به ناگاه بر پیراهن تو، بر سقف خانه ات، بر چروک های نارس پیشانی ات می نشیند و تو دستت را زیر چانه ات می گذاری به مانند اندوه یک زن قالی باف که دار قالی را پایین می کشد. ساعت ۷ عصر پاییز، نقطه ای از روز با حس وهم انگیز بی گانگی با خود.



۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۳, شنبه

Kiosk Diaries #02

 Embassy of Italy
تنهایی وسیعی که آدمی در عاقبت در دچارش میشود، برای همه اتفاق می افتد؛ به مانند یک بیماری که اندک اندک از جانت بالا می‌رود.
گاه با یک رد تماس ساده، گاه با فاصله زیاد، شاید با چند قرص، با آخرین خداحافظی و شاید فشردن دست محبوبی و آخرین بوسه و بعد از آن تنهایی وسیع.
اما واکنش مغز چیست؟ پرده ایی به نام فراموشی که شبیه به حایل بزرگ و سیاهی همه چیز را می‌پوشاند و گه گاه که خاطره ایی از ایزوله مغز و این پرده نازک بیرون می‌پرد، تجربه دوباره دلتنگیست و دوباره سوزانده شدن در تمنای لحظاتی که تکرار نخواهند شد.


۱۳۹۹ فروردین ۲۷, چهارشنبه

Kiosk Diaries #01

 Russian Embassy
به ترس ها فکر میکنم، به تصمیم هایی که باید میگرفتیم و درست در لحظه آخر، در لحظه ایی که میتوانست همه چیز را خوشبینانه تمام کند ترسیده ایم و وا داده اییم و در تاریکی نیمه دیگر زندگی به راه خود رفته ایم.
به حسرت هایی که میکشیم؛ به لحظه هایی که احساس را، خشم را، دوست داشتن را در خود کشتیم، به جریان مبهم زندگی، به بوسه های ناشکفته، کلمات گنگ و مبهم صندلی های خالی که دیگر پر نخواهند شد و بوسه هایی که از لبان یار نگرفتیم و چرا؟
ترس راهمان را بسته است، میترسیم که مسئولیت را تاب نیاوریم که زیر نخستین روزهایمان لجن ببارد؛ میترسیم و میترسیده ایم که این آرامش پوشالی زیر ضربه های ممتد جانمان را ناتوان کند، فارغ از اینکه این ناتوانی از سکون و سکوت سالهاست که راه گرفته تا مقصد خویش به تنهایی را آغاز کند.

West Kiosk

۱۳۹۸ تیر ۳۱, دوشنبه

Thinking About You




چه چیز برای آدمی در انتها می ماند جز رجوع به خاطره؟
یک گل ، بوسه ای در سالنِ سینما ، وحشت اولین گناه ، خداحافظی ، بوی یک عطر.

مدخل های ورود به خاطره که به نوعی مصونیتی است در برابر لحظه های جانکاه ، تسکین رنج است به یاد آوردنِ خاطره ، بردن تن به لحظه ای که به مثابه ی پناهگاهی می توانی برای اندک زمانی در آن فرو بروی به مانند یک آرامگاه و از فراز آن به اکنونِ حسرت باری خیره شوی که هیچ قرابتی با چیزی که باید بوده باشد نیست، در حقیقت، خاطره و رویا اگر نباشد آدمی از جنون زندگی تهی می شود.
تقریبا تمامی روز را بدون کم تر پلک زدنی به عکس ات نگاه کردم، همه چیز هایی که تمامی این سالها از تو پنهان کرده ام و تمامِ کلمات همه حرف های ناگفته را؛ فقط گریه ای ناگهانی می توانست آن همه نامرادی و زجر را سبک کُند، اما توانایی گریه را از مدت ها قبل از دست داده ام و هر آنچه که هست صدای وزشِ باد وحشی است لا به لای اواخر تیر.