۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

این چند روز



همیشه پک زدن های تکراری اش را نگاه میکردم ... بعضی وقت ها حسودی ام میشد که بعضی ها میتوانند با این سیگار خود را آرام کنند ، فکرشان راحت شود ... و دنیا عین خیالشان هم نباشد
نمیدانم خوشحالی را در کدام قسمت از زندگیم گم کرده ام ...
امشب هنگام برگشت از بیرون و گشت و گذار در شهر کوچکمان ..که کل لذتمان شده مسخره کردن پارکی که اسمش را به ترکی گذاشته ایم "حاجی پارکی"-پارکِ حاجی- که یک پیرمرد به اصطلاح بچه باز قبلا زیاد در آن قدم میزد؛
به او گفتم :"چرا باید همیشه موقع برگشتن دپرس باشیم؟" حرفی که قبلا ... موقعی که همیشه از خود کشی از این طور چیز ها به من میگفت، خیلی میزد .
پشت کنکور بودیم و همان قطره امیدی که داشتیم از دست داده بودیم ، خیلی سیگار میکشید  من چندبن بار خودم در تنهایی کشیده بودم ... تا شاید من هم بتوانم از این طریق کمی راحت شوم ... ولی نه .. نشد .
پیشش نکشیدم ... که بشوم پایه دودش ... و هر دومان تباه بشویم.

وقتی جواب کنکور آمده بود... میم مکانیک روزانه قبول شد ... و روزی که جواب ها امده بود داشتم به شهرمان برمیگشتم ... تماس های مکرر و اینکه در آخر برادرم گفت خاک بر سرت ... هیچ چیزی قبول نشدی و تلفن را قطع کرد .
شاید داشتم ناامید ترین 10 دقیقه زندگی ام را سپری میکردم که زنگ زد و گفت که مکانیک قبول شدی دیوانه !
من که داشتم پرواز میکردم ...و علی هم میگفت بیشتر از خودش برای من خوشحال است .
ولی نه ... مثل اینکه قرار نبود ما آن گم شده مان را پیدا کنیم ... این هم عادی شد.
و ما هم همان خوشحالی پشت مانیتوری خودمان را از سر گرفتیم ...
حال ... او شده وحیدِ پشت کنکور ...و وحید شده-او-آن زمان که پشت کنکور بود 
...
و باز هم روحیه هایی که در دوران قبل کنکور رد و بدل میشد ... "وحید ترمت را خوب بخوان که چیزی مهمتر از درس و دانشگاه نیست."
و روز تمام شد...به خودم آمدم .. که بار دوم پرسید "من باید از پل رو گذر رد شوم و کجا پیاده ات کنم؟"
من هم که حواسم اصلا در خودم نبود .. شاید 200 متری دور تر از آن جایی که باید پیاده میشدم ... پیاده شدم.




هیچ نظری موجود نیست: