۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

نانوشته

نمیدانم ابتدای متن را از کجا اغاز کنم
ولی شاید بهتر باشد در مورد یکی از سخت ترین اتفاقاتی که ممکن است برای کسی اتفاق بیوفتد بنویسم .ترس از بروز دادن خودم چیزی هست که از خیلی وقت پیش در من بوجود امده و اینکه باعث میشود همیشه نوشته هایم را بعد یکبار خواندن پاک کنم و افکار را پشت سر هم در گورستان فکرم چال کنم تا انجا که روز دیگری نبش قبر بشوند ..با صورتی وحشتناک تر و ترسناک تر ... و تاثیری عمیق تر .
اگر بخواهم بزرگترین ضعفم را اسم ببرم شاید این باشد که زود به ادم ها و حتی کسانی که شاید به من یک دید خیلی گذرا داشته باشند وابستگی پیدا میکنم ... .. فقدان انها تبدیل به خلاء در زندگی من میشود و از همه بد تر انکه کاری کنم که از من متنفر شوند.
بعضی هایشان را انقدر دوست داشته ام که همیشه در من ترسی از نزدیک شدن به انها هست ... ترس از بروز دادن ... ترس از اینکه پس زده بشوم ... و اینکه من که حتی به قول یکی از دوستان تکلیفم با خودم معلوم نیست .. چطور میتوانم خودم را درگیر کسی بکنم .
شاید برایتان اتفاق بیوفتد که تصمیم بگیرید احساساتتان را خفه کنید و از دست دادن و فقدان و رفتن ها دیگر زیاد بر شما تاثیری نگذارند ... ولی باز هم در زندگی کسانی را میبینیم که نمیتوانیم احساسمان نسبت به انها را خفه کنیم ... نمیتوانیم افکارشان را چال کنیم ... و نمیتوانیم به فقدان و رفتنشان بی تفاوت باشیم  شاید معنی این عشق باشد ... در حالیکه هرگز نتوانستم عشق را برای خودم معنی کنم ... ولی احساس میکنم این حس چیزی شبیه تعریف عشق باشد .بعضی اوقات با خودم میگویم شاید این نیز یک حس زودگذر است ... و اینکه میخواهم این را هم به گوشه انبار خاطرات بفرستم ... ولی  انقدر حجیم و قویست که شاید بهتر است برایش  جایگاهی خاص در گوشه افکارم اختصاص دهم که وضع بد تر میشود.

هیچ نظری موجود نیست: