اگر تمام روزهایم را با این نور صبحگاهی شروع میکردم هرگز به شب ها و بوسه های تو فکر نمی کردم اما این نور و این آسمان که بی شائبه در حال ریزش سعادتمندی است، چند لحظهی دیگر دوباره سیاه خواهد شد.
من هرگز به سیاهی مطلق به ناٱمیدی مطلق اعتقادی نداشته ام چرا که می توانم چشم هایم را ببندم و رویا ببینم، در میان ستون های داغ جهنمی که در آن باشم تنگتر در آغوشم بکشی، محکم تر و بوسه های تو آهوانی باشند که از اسارت صیاد گریخته به سوی انفجاری از نور می دوند و آنگاه که دوباره ببوسیام جوان شوم و ساعتها در لحظهی بعثت من ذوب شوند و دوباره برای تو بنویسم ای معشوق پریده رنگ ام.
۱۴۰۰ مهر ۸, پنجشنبه
Erased Notes Pt. III
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر