من
باید چگونه از این روز ملال دهنده دور شوم؟ ،
به نظر می رسد که تمام نمی شود، تا به حال از فرطِ خستگی و درد از هوش رفته ای؟
از روزگاری که تنها در آن سایه ها حرف می زنند از روزگاری که یک سیاه سایه ی پرده
می تواند تلاطم بزرگی باشد، من بسیار بیمارم و تحملم تمام شُده است، از اینکه
نمی توانم چیزی را تمام کُنم زجر می کشم، برای فرار از شب نخوابی هایم به دامانِ
خیابان پناه می برم، ساکت و سرد تا کناره های نرده ی فلزی پیش می روم، آنجا که
تا برهوت فاصله ای نیست گمان می کنم می توانم روبه روی این برهوت بنشینم و ساعت ها
را پلک نزنم. تنها وقتی کودکی نالان بودم می توانستم احساساتِ کنترل نشده ای
داشته باشم و با درونِ خودم صادق باشم، متاسفانه امروز تمامی غم ها و شادی ها را
در انتهای شب به دامان ملحفه های سپید می برم، در انتهای شب جایی که سالهاست خواب
را از من گرفته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر