۱۳۹۷ خرداد ۳۱, پنجشنبه

Brain Damage


من باید چگونه از این روز ملال دهنده دور شوم؟ ، به نظر می رسد که تمام نمی شود، تا به حال از فرطِ خستگی و درد از هوش رفته ای؟ از روزگاری که تنها در آن سایه ها حرف می زنند از روزگاری که یک سیاه سایه ی پرده می تواند تلاطم بزرگی باشد، من بسیار بیمارم و تحملم تمام شُده است، از اینکه نمی توانم چیزی را تمام کُنم زجر می کشم، برای فرار از شب نخوابی هایم به دامانِ خیابان پناه می برم، ساکت و سرد تا کناره های نرده ی فلزی پیش می روم، آنجا که تا برهوت فاصله ای نیست گمان می کنم می توانم روبه روی این برهوت بنشینم و ساعت ها را پلک نزنم. تنها وقتی کودکی نالان بودم می توانستم احساساتِ کنترل نشده ای داشته باشم و با درونِ خودم صادق باشم، متاسفانه امروز تمامی غم ها و شادی ها را در انتهای شب به دامان ملحفه های سپید می برم، در انتهای شب جایی که سالهاست خواب را از من گرفته.

هیچ نظری موجود نیست: