۱۳۹۸ تیر ۳۱, دوشنبه

Thinking About You




چه چیز برای آدمی در انتها می ماند جز رجوع به خاطره؟
یک گل ، بوسه ای در سالنِ سینما ، وحشت اولین گناه ، خداحافظی ، بوی یک عطر.

مدخل های ورود به خاطره که به نوعی مصونیتی است در برابر لحظه های جانکاه ، تسکین رنج است به یاد آوردنِ خاطره ، بردن تن به لحظه ای که به مثابه ی پناهگاهی می توانی برای اندک زمانی در آن فرو بروی به مانند یک آرامگاه و از فراز آن به اکنونِ حسرت باری خیره شوی که هیچ قرابتی با چیزی که باید بوده باشد نیست، در حقیقت، خاطره و رویا اگر نباشد آدمی از جنون زندگی تهی می شود.
تقریبا تمامی روز را بدون کم تر پلک زدنی به عکس ات نگاه کردم، همه چیز هایی که تمامی این سالها از تو پنهان کرده ام و تمامِ کلمات همه حرف های ناگفته را؛ فقط گریه ای ناگهانی می توانست آن همه نامرادی و زجر را سبک کُند، اما توانایی گریه را از مدت ها قبل از دست داده ام و هر آنچه که هست صدای وزشِ باد وحشی است لا به لای اواخر تیر.


هیچ نظری موجود نیست: